با من حرف بزن
من از تنهایی خودم...از نگفتن تو...از تاریکی دلم می ترسم
سیاهی شب که آرام است
من از سیاهی دل تو می ترسم
می خواهم با نصفی از ستاره های آسمان کف اتاقم خط صاف بکشم
بعد روی خط صاف قدم بزنم...هی قدم بزنم...تا صبح بشود
تا همه ی ستاره ها فرار کنند بروند و من توی رویاهای رنگین خودم خوابم ببرد
و خواب ببینم که تو با من حرف میزنی
مثل همان شبی که شیشه ی عمر ماهی قرمز کوچولو توی تُنگ شیشه ای ما شکسته بود
و من برای تنهاییش گریه کردم 
و تو برایم قصه گفتی
قصه ی الماس...یادت هست؟
با من حرفی بزن!
بگو تا من توی صدای نرمت غرق بشوم
بگو...دوباره بگو...قصه ی الماس...قصه ی پریزاده های نقره پوش...یکی بود یکی نبود...
 


                        
                           

ما چرا میبینیم؟
ما چرا میفهمیم؟
ما...چرا این همه آدمو دوست داریم؟ چرا دائم عادت داریم دلمون برای اونایی که دوسشون داریم تنگ بشه؟
برای آدمایی که توی بی مصرفترین روزای زندگی به سرنوشتمون گره خوردند و با هم اونا رو تبدیل به بهترین و به خاطرسپردنی ترین روزا کردیم...آدمایی که اینهمه دوستشون داریم.
امشب یه دوست خیلی عزیز دیگه هم رفت و من تا مدتی که نمیدانم چقدر، دلم باید برایش هی تنگ بماند و هی تنگ تر بشود.
تنگِ تنگِ تنگ!

من کم آوردم!
من دیگه خسته شدم از بس که هی سعی کردم همه رو بفهمم
از بس زور زدم تا به جای آدمایی فکر کنم و تصمیم بگیرم که بلد نیستن همدیگه رو دوست داشته باشن
انقدر که پل شدم واسه رد شدن اونایی که برام مهم بودن
چقدر باید به فلانی بگم اگه این کارو بکنی طرفت غمگین میشه
یا به اون یکی توضیح بدم که وقتی این جوری حرف میزنی دل آدمی رو که برات عزیزه میلرزونی
چقدر بگم وقتی این احمق بازی رو از خودت درمیاری همه رو از خودت می رنجونی
آخه من به اندازه ی موهای سرم به تویی که اینهمه برام عزیزی التماس کردم وقتی عصبانی میشی اینجوری داد و هوار راه ننداز و بقیه رو فراری نده
یا یه میلیون بار سعی کردم به تو یکی که اینقدر دوستت دارم بفهمونم آدمی که با تو طرفه به یه چیزایی اهمیت میده که اگه دلت میخواد همش ناراحت نباشه باید بهشون احترام بذاری
خب به من چه که همش باید یادم بمونه وقتی داری یه حرفی میزنی که کفر همه رو درمیاره باید جلوتو گرفت
آخه اگه این چیزا اینقدر قابل فهمن که همتون از من انتظار دارین همه رو به موقع و به راحتی بفهمم و به خاطرم بسپرم...پس چرا برای شما انقدر سختن؟
از بس که سعی کردم بفهمم همتون چی میگین و چی میخواین و به چی فکر میکنین
دیگه حتی قدرت ندارم حرفای خودمو به خودم حالی کنم!
نه...من ناامید نیستم...خیال نکنین که الان دارم از زور غصه خودمو میکشم!
من فقط خیلی خیلی غمگینم.
من فقط...به اندازه ی یه عمر تنهایی، خسته ام.

** توضیح واضحات!!!


 به گمونم باید یه چیزی رو بگم.اونم اینکه من هیچ موقع دوس ندارم یا شایدم تنبلیم میاد که هی وسط نوشته هام به اینور و اونور لینک بدم یا آدرس نوشته ها و کتابا و شعرا رو وسط پستام بیارم.البته شاید کار غیر اخلاقی باشه یا خوب نباشه یا هر چیزی ولی آخه ناسلامتی اینجا سرزمین مجازی آزادی هاست! یا لااقل سرزمین آزادیهای مجازی!!
به هر حال همینجا میگم که بعضی از جملات کوتاه یا قطعه شعرایی که گاهی مینویسم مال من نیست و کسی خیال باطل به سرش نزنه که من از اینجور هنرها دارم!! :)
البته همیشه سعی میکنم نوشته هایی رو که مال خودم نیست با فونت متفاوت بنویسم ولی خب ظاهرا که زیاد موثر نیست،چون هی این مشکل پیش میاد!
مثل اون قطعه شعر(از کنار هم میگذریم/با لبخندی بر لب/...) که مال آقای پدرام رضایی زاده است و از کتاب (اگر شیطان سخن بگوید) نوشته شده.
خب گاهی یادم هست که اونا رو کجا خوندم یا دیدم گاهی هم نه.تقصیر که از من نیست.هست؟ اگرم هست اشکالی نداره.گردن میگیرم!...بسه دیگه...اصلن واضحات که اینهمه توضیح لازم نداره!!!

توی تاریکی اون بیرون هیچی نبود جز سفیدی برف.نوک دماغشو چسبوند به شیشه ی بخار کرده و یه بار دیگه با سماجت گفت ما دیروز اونجا بودیم...من و اون...با هم!
بعد یه کم از پنجره دور شد.با انگشتش یه صورت کشید روی پنجره و برگشت نشست روی لبه ی تخت.باز چشماش بی رنگ شد.خیره موند به دور.اما موهاش یه جور خوشگلی ریخته بود توی صورتش.
یارو خیلی کلافه بود، اینو خوب می فهمید. آخه این بار هفتمی بود که آه می کشید و دستشو فرو می کرد تو موهاش.این دفعه یه سیگار هم از تو جیبش آورد بیرون و یه صدایی از خودش درآورد که یعنی اجازه گرفته باشه سیگارشو تو اتاق روشن کنه و توی دود خفه اش کنه.
اونم انگار نه انگار که پاکت سیگار خودش روی میز بغل تخت افتاده، یه جوری عین خنگا بهش نیگا کرد که دوباره سیگارو فرو کرد توی جیبش و باز همون صدا رو از خودش درآورد...اینبار لابد یعنی عجب گیری کردیم!!
بعدشم اومد نشست رو تخت.پشت به پشت دختره و زانوهاشو بغل کرد.سرش سنگینی می کرد.بدون اینکه هیچ صدایی از خودش دربیاره سیگارشو روشن کرد.دختره خنده اش گرفت.
- ما دیروز اونجا بودیم...همین بیرون، زیر پنجره توی برفا قدم زدیم...با هم...تو باور نمی کنی.
- نه، نمیکنم.
- چون حسودیت میشه!
- نه، نمیشه.
- پس چون دلت نمی خواد باور کنی یه نفر منو دوس داشته باشه.
- نه، نمی خوام.
- واسه اینکه آدم خودخواهی هستی.
- نه، نیستم.
- پس حتما بخاطر اینکه چشم نداری منو با یکی دیگه ببینی!
- نه، ندارم!
- چون...
دیگه هیچی نگفت.یهو حس کرد خیلی سردشه.
سیگارش تموم شده بود دیگه.بلند شد.گونه ی دختره رو بوسید.کتشو تنش کرد.شالشو انداخت دور گردنش.کیف پولو فرو کرد تو جیب عقب شلوارش.رفت طرف در.
دختره از جاش تکون نخورد. هنوزم خیلی سردش بود.اما صدای یارو رو شنید که گفت من باور میکنم...دیروز دیدمتون...زیر همین پنجره...با هم.
تق.
از در ساختمون که می رفت بیرون خیلی وقت نبود که بازم برف می بارید.ولی رو برفای سفید زیر پنجره دو تا رد پا رو راحت میشد دید. یه ردپای دخترونه ی سربه هوا با جا پای صاف و منظم خودش.
یقشو کشید بالا و با صدای بلند به پنجره ی خالی گفت چون دوسِت دارم احمق جون!


                           

* همه ی آرزوهای رنگیمو، میذارم تو صندوق چوبی کوچیکت و...نه!...درشو قفل نمیکنم،
  می خوام بعضی وقتا دزدکی از لای درش بزنن بیرون و دور سرم چرخ بخورن!

- هی ناتور، میگما خوب داری بزرگ میشی...پاک دروغگو شدی!
- اَه. تو یکی دیگه سرکوفتم نزن! از این همه دروغی که به عزیزترین آدمای زندگیم میگم دیگه
  حالم از خودمم بهم می خوره.

* میگذریم از کنار یکدیگر
   با لبخندی بر لب
   بی آنکه بدانیم،
   این دروغها
   هیچ کس را
   خوشحال نخواهد کرد...

یه روز
من بودم، تو بودی، خدا بود
سلام کردم، جواب دادی...خدا خندید
قدم زدیم، حرف زدیم، خدا دید
همه ی برگا ریختن، بارون اومد، برف بارید، بازم از نو بهار شد
خدا...فکری کرد...
من یاد گرفتم دوست داشته باشم، دوست داشته شدم
من خندیدم، تو نگاهم کردی...خدا هم
ما غمگین شدیم، اشک ریختیم...خدا هم
ما بزرگ شدیم...بزرگ دیدیم...بزرگ خواستیم...خدا را هم
بعد از اون
یه روز
ما همه خسته میشیم
من دیگه نیستم، تو دیگه نیستی،خدا دیگه...نه!
خدا...همون بالا، یا همین پایین،محکم و بی حرکت میشینه
ما آروم از کنار هم میگذریم...
خدا به عادت همیشگی لبخند میزنه...به یه قصه ی جدید فکر میکنه...
به قصه ی یه سلام دیگه...اینه زندگی!